سرزميني كه تاريخ ندارد رمان هم ندارد

0 607

جهان داستان ايراني در گفت وگو با منيرالدين بيروتي، نويسنده

احمد هاشمي، محمد پروين

فرم يا مضمون؟ شايد مهم ترين نقطه اختلاف نويسندگان درباره مفهوم داستان ايراني همين موضوع است، جدالي که در ادبيات ما سابقه اي طولاني دارد. گفت وگو با منيرالدين بيروتي از بحث درباره اين پرسش آغاز شد و به طرح مباحثي درباره داستان نويسي معاصر رسيد. بيروتي از سال ها پيش به نگارش رمان و مقالات ادبي مي پردازد. از وي تاکنون چند مجموعه داستان و رمان منتشر شده است که مجموعه داستان «تک خشت» و رمان «چهاردرد» او برنده جايزه هوشنگ گلشيري شده اند. اخيراً رمان «ماهو» و مجموعه داستان «سايه هاي آرام» از اين نويسنده توسط نشر نيلوفر منتشر شده است.

درباره مفهوم «داستان ايراني» نظرات گوناگوني وجود دارد. شما هم در اين زمينه صاحبنظر هستيد و مقالاتي را در اين زمينه منتشر کرده ايد. در آغاز مي خواستيم کمي درباره مفهوم داستان ايراني توضيح دهيد.

در سال هاي گذشته دراين باره بحث هاي زيادي شکل گرفته است. استدلال برخي دوستان اين بود که داستان مثل نفس کشيدن است، نمي شود گفت نفس کشيدن امريکايي داريم، نفس کشيدن ايراني داريم. مرحوم گلشيري مقالاتي مي نوشت -که نمونه هاي آن در «باغ درباغ» هم هست- راجع به قرآن و قصه هاي قرآن. ما مي گفتيم نمي شود با آن ساختار درباره داستان ايراني حرف زد، چون قصه هاي قرآن ارجاعاتي به گذشته دارد و خواننده در متوني مانند تورات پيش زمينه اي از آنها دارد. بعد از درگذشت ايشان، من به مطالعه در متون کلاسيک ايراني پرداختم. حدود دو سال وقت گذاشتم و ۸۰-۹۰ صفحه درباره آن نوشتم. از حکايت هاي عوفي بگير تا تاريخ بلعمي. در يک دوره ۴۰۰-۵۰۰ ساله يکسري اصول براي خودم استخراج کردم، تعميم دادم و رئاليسم ايراني را مقايسه کردم با رئاليسم غرب. به اين نتيجه رسيدم که نوع نگرش به واقعيت در ايران و در غرب باهم تفاوت دارد. چون غربي ها زاده اساطيرشان هستند و ما از اصل باهم فرق داريم. يعني نگاه غرب از اساطيرش مي آيد و ما هم بالطبع يکسري اسطوره براي خودمان داريم. منتها يک جايي تاريخ مکتوب ما قطع مي شود و بعد از مغول تبديل به نقالي مي شود. از همان جا هم فاجعه ها هم شروع مي شود. وقتي اين موضوع را مطرح کردم، خيلي ها موضع گرفتند. اين دوستان که ادعاي آوانگاردي هم داشتند پس از درگذشت گلشيري قوي تر شدند و آرام آرام ما را کنار زدند. برخوردها آن قدر بد بود که من خسته شدم.

بحث اصلي آن جلسات چه بود؟

مساله اي که با من داشتند يکي اين بود که من را به عنوان نويسنده قبول نداشتند. چون من با افرادي در افتادم -درافتادن ادبي- که شهرتي داشتند و کتاب زياد داشتند. من هم خيلي جدي بحث مي کردم که بايد داستان و رمان فارسي را تعريف کنيم. چه ايرادي دارد که ما از حکايت ها يکسري اصول را استخراج کنيم.

اين بحث ها براي چه سالي است؟

سال ۸۳-۸۲. من يک کتاب داشتم، رمانم هم داشت چاپ مي شد. وقتي رمانم چاپ شد، برخوردها بيشتر شد. مي گفتند چرا اين قدر درباره نثر حساسيت نشان مي دهي. من خيلي روي اين موضوع وقت گذاشتم. تاريخ بيهقي را سه بار من خواندم با يادداشت برداري و تاريخ بلعمي را. هر چه کتاب کلاسيک بود، تفسير بصائري، کشف الاسرار، اسرار توحيد و از تمام اينها يک مطلبي کشيدم بيرون و قاعده مندش کردم.

آقاي گلشيري مي گفت که ما چرا نبايد ردپاي خودمان را در تاريخ بگذاريم و از حکايت و نقل قول ها بگوييم. شالوده کار شما چه شد؟

من در متوني که بررسي کردم فهميدم که واقع گرايي ما از ريشه با رئاليسم غرب فرق دارد؛ يعني نگاه رئاليستي ما با غرب دو تا شاخه است. نمي تواني قوانين اين را روي آن يکي سوار کني. نگاه ما يک نگاه ابدي است با اين پيش فرض که هيچگاه از بين نمي رويم درحالي که در غرب اصل و اساس را مي گذارند بر انساني که در يک پرانتز بسته قرار است زندگي کند. ما پرانتز بسته نداريم. يک ازل داريم يک ابد؛ مي گوييم انسان آمده است در يک مرحله اي از زندگي اش در دنيا زيست کند، امتحان پس بدهد و برود به زندگي ابدي اش. همين طرز تفکر، نگاه به واقعيت خيلي چيزها را در تاريخ ما شکل مي دهد. مصيبت ها را تحمل مي کنيم و اعتراضي نمي کنيم. مي گوييم خدايي آن بالااست. گردشي ديدن که خود گلشيري هم صحبتش را کرد، دايره اي ديدن، اين در غرب معنا ندارد. چون آنها مي گويند مرگ پايان همه چيز است و بعدازآن را خبر نداريم. عرفان ما با افسانه قاطي شده است. افسانه هايمان با اسطوره ها قاطي شده است و مجموع اينها ملغمه اي شده به نام سنت، نمي شود تفکيک شان کرد ولي در غرب همه چيز تفکيک شده است. يعني براساس نياز روزشان اسطوره ها را دوباره زنده کردند. اسطوره هاي ما خواب ابدي هستند. هرزمان که لازم داشتيم دوباره يک اسطوره ساختيم. اسطوره هاي ما يک شبه هستند. کدام يکي از ماها حتي نويسنده ها مي رود شاهنامه را از نو بخواند و اساطيرش را زنده کند؟ جويس نياز پيدا کرد تمام اساطير هومر را دوباره در ايرلند زنده بکند؛ يعني ارزش هاي چهار هزار سال پيش را از نو زنده کرد يا مثل پروست، اما در ايران همچين اتفاقي نيفتاده است.

اين تنبلي از کجا مي آيد؟ چون ما هميشه گفتيم که آمده ايم يک مرحله را سپري کنيم و برويم. ولي يک فرد در غرب مي گويد من بايد دنيا را تغيير بدهم. ما هيچ وقت دنبال تغيير دنيا نبوديم حتي بدترين اتفاق ها را مي خواني مي بيني همه تسليم هستند. مي گويند اين آزمايش است. تو بايد سکوت کني، همين نگاه که تو ساکت بمان خودبه خود جهان بيني ات را عوض کرده است. اين شده جزو سنت ما که نمي تواني کوچک ترين اعتراضي بکني. اين را تو چطور مي تواني بياوري در رئاليسم غربي؟ اصلاً قابل قياس نيست.

به نظر مي آيد شما داريد اين نگاه را نقد مي کنيد. از طرفي هم مي گوييد ساختار داستان غربي با فرهنگ ما هماهنگ نيست. فرض کنيد يک نفري مي خواهد برود و به اين اساطير نگاه کارکردگرايانه داشته باشد. از نظر شما شکل داستان ،غربي است؟

من مي گويم با همين اصولي که داريم بايد اينها را عوض بکنيم، چون پايه و اساس اينها از ريشه با آنها فرق دارد. در طول تاريخ هيچ وقت دنبال اين آدم نبوده ايم. بنابراين اصول اين آدم را نشناخته ايم. وقتي اصولش را نشناخته ايم، قاعدتاً داستاني هم که مربوط به اين انسان هست کشف نکرده ايم. انسان داستان را مي سازد. اين انسان در تاريخ ما گم است. ما يک تاريخ هزار ساله عرفان داريم. عرفان يک شيوه اي از زندگي ما است. برعکس اين چيزي که الآن مد شده است به عنوان يک امر ماورايي؛ يعني تو مي توانستي به عنوان يک عارف در جامعه زندگي کني. در اين هزار سال آن قدر اين مفاهيم قلب شده است که تو وقتي از دل تاريخ بيرون مي آوري و بيانش مي کني، انگار براي همه يک امر نو است.

ملت ما دنبال راه هاي راحت هستند. فرهنگ ما شنيداري است. نقالي چه بود؟ يکي پرده را نشان مي داد و يکسري ماجرا از شاهنامه تعريف مي کرد. کسي تحقيق نمي کرد که آيا چنين اتفاقي در شاهنامه افتاده است يا نه. اين موضوع در سنت ما هم وجود دارد، همه اش قال است. شما نديديد يکي نوشته باشد کتب. فقط مي شنوي و باورش مي کني. اجازه نمي دهي به خودت که شک کني راجع به حرف. يکي هم پيدا مي شد اهل تحقيق بود، بزرگ مي شد؛ مثل خواجه نصيرالدين طوسي.

شما گفتيد يک گسستي داشتيم از دوره مغول اين گسست چه بوده؟

تا قبل از حمله مغول، ما کتابخانه هاي زيادي داشتيم. يک فقره اش در پاسارگاد ۴۰ هزار کتاب را آتش زدند. پيرمردها که باقي ماندند نقل قول کردند. پس از آن نقل قول ها سينه به سينه شد، بعضي چيزها خودبه خود فراموش شد. فردوسي ماند. ولي چند نفر را ديده ايد راجع به شاهنامه _که بزرگ ترين اثر جهان است و مي گويند حتي از هومر هم بالاتر است_ حرفي بزند که به درد امروز بخورد. گلشيري خيلي از اين کارها مي کرد. يادم است يک مقاله نوشت درباره شطرنج، خيره کننده بود. رفته بود از دل شاهنامه روابطش را پيدا کرده بود. اين کار درستي نيست که اين شکاف را نديد بگيري و خودت را بزني به آن راه و براي اينکه از قافله عقب نماني و خواننده و شمارگانت را از دست ندهي به سليقه روز بنويسي. بعد هم بگويي دارم درد روز را مي نويسم. درد روز، درد ۱۳۹۵ به اضافه هزار سال است؛ يعني اين درد هزارساله ما را کشانده به اينجا. اين را غرب در ۱۵۵۰ فهميد. بعدش روسو آمد. انقلاب کرد، يک دوره را شخم زد. ولتر آمد. ما کجا داشتيم در تاريخ مان؟ اين دوره هزارساله ادبيات ما گم است و هرچقدر که جلوتر مي رويم محو مي شود، چون کسي کتاب هاي کلاسيک را نمي خواند. شما يک تذکرة الاوليا را بخوانيد، براي همه عمرتان بس است تا ببينيد چه شيوه هاي زندگي داشته ايم. وقتي مي خواهي اساطيرت را کشف کني بايد از شيوه زندگي مردم ببيني. يکي از مهم ترين وظايف نويسنده اين است که دوباره برود سراغ همين عرفان. چون خيلي در زندگي ما تاثير دارد و البته تاثير نادرست.

عرفان ما به جز وجه عمل گرايانه يک وجه تخديري هم دارد.

چيزي که از عرفان به ما رسيده است تخديري بودنش است؛ يعني تا اسم عرفان را مي آوري همه مي گويند برو بنشين يک گوشه و برو در دنياي خودت. با سياست کاري نداشته باش، با حکومت کار نداشته باش. اين نگاه از بيخ غلط است. نکته بعدي اينکه متوني که به ما رسيده تاريخ تحولش از کجا ريشه گرفته است؟ چرا ما به زبان بيهقي حرف نمي زنيم؟! هيچ کدام از اينها را در نويسنده ها نمي بيني. کتاب هاي نسل جوان را که مي خوانم سردرگم مي مانم. حالاادبيات کلاسيک غرب هم نمي خوانند. به طرف مي گويي تولستوي مي خندد. به بالزاک و فلوبر مي خندد. بعد چگونه مي گويي من نويسنده ام و کتاب چاپ مي کني؟

اين شکافي که بين نويسنده هاي دهه ۴۰ و ۵۰ مانند دکتر ساعدي و گلشيري و نويسندگان جوان هست شکاف عميقي است.

به نظر من يک بريدگي عجيب وغريبي پيش آمده و يک نسلي از تاريخ قيچي شده است. شما يکي را مي خواهي بي هويت کني بي تاريخش مي کني. مي تواني اطلاعات غلط بدي يا زيادي اطلاعات بدهي که اصلاً نداند چيست. الآن هم که جامعه ما فوران اطلاعات است. برايم عجيب است طرف رمان مي نويسد و اطلاعات تاريخي اش غلط است. معلوم است کتاب هاي غلط خوانده يا شنيده. نمي گويم هزار سال پيش را بخواند، لااقل از مشروطه به اين طرف را که بايد بخواند. رمان بدون تاريخ بي معنا است. سرزميني که تاريخ ندارد رمان هم ندارد. در جريان تاريخي تو معنا پيدا مي کني. ما جذب واردات رمان شديم. هر کس در غرب يک سازي زد، ما با آن رقصيديم. همينگويي شديم، فاکنري شديم، مدتي هم کوندرايي شديم. الآن هم که موارکامي. فقط منتظريم ببينيم چه کسي نوبل مي گيرد يا مطرح مي شود. اين شکاف دارد روزبه روز عميق تر مي شود. نسل بعد من بايد دست کم ۳۰سال از من جلوتر باشد نه ۳۰ سال عقب تر که من بيايم به او بگويم غلط نوشته اي.

مدتي پيش رفته بودم يک جلسه نقد. نويسنده در رمانش يک کارهاي زباني کرده بود صد پله عقب تر از کارهاي گلستان. يک نفر در آن جمع اشاره نکرد که ابراهيم گلستان اين کارها را قبلاً انجام داده است خيلي بهتر از تو. مي گويم گلستان براي ۶۰ سال پيش است که تو نخواندي. محمدرضا صفدري که الآن هست. تو کتاب اين را هم نخواندي. آن قدر گسست ايجاد شده که طرف براي خودش يک حباب درست کرده است؛ يعني برو سر کلاس چهارتا فن ياد بگير بعد يک ماجرا از مادربزرگت در ذهنت داري، حالابا اين فن بنشين بنويسش مي شود رمان. نمي گويم ننويسد. بنويسد ولي رمان نيست. ادبيات نيست. مثل بسازبفروش هاست. اصلاً شان ادبيات اين نيست. مشکل من الآن اين است که ادبيات بي شان شده است که هرکسي به خودش اجازه مي دهد بگويد من نويسنده ام. نصف بيشتر اين بدبختي ها را هم کلاس هاي داستان نويسي درست کردند.

دغدغه شما ادبيات است. در همين رمان ماهو کاملاً اين را نشان داده ايد. اين کار را براساس ديالوگ گذاشتيد و يکي از المان هاي گفتمان هم ديالوگ است. شما داريد مي گوييد بياييد باهم ديالوگ برقرار کنيم. توي کتاب آدم ها باهم ديالوگ دارند و به صورت کلي نگاه کنيم نويسنده با مخاطب. اين را مي گذاريم کنار و ناديده اش مي گيريم. ما کار شما رو مي گذاريم کنار کارهاي زردي که دارند ديده مي شوند. چرا نويسنده خوب ايراني ناديده گرفته مي شود؟

اين چيزي که مي گوييد هميشه هست و بوده، کسي که دغدغه اش ادبيات است تنها مي ماند. زمان بهترين قاضي اين موضوع است. همان طور که حسين قلي مستعان، مترجم بينوايان، نويسنده رمان بود. در دوره اي که هدايت ۵۰ نسخه بوف کورش را با مرارت چاپ کرد، ۱۰ هزار شمارگان داشته است. الآن اسمي از رمان هايش است؟ اگر بينوايان را ترجمه نکرده بود که ديگر هيچ کس نمي شناختش. مهم آن است که آدمي که دغدغه ادبيات دارد بماند. اين دغدغه دارد کمرنگ مي شود. آدم هايي که تا ۱۰ سال پيش دغدغه ادبيات داشتند الآن دغدغه شان شده چاپ، شده مخاطب. چند تا بفروشيم. کي مي رود چاپ دوم.

وقتي نويسنده از طريق فروش کتابش نمي تواند امرارمعاش بکند، ناخواسته در اين مسير مي افتد؛ يعني توليد فکر اهميت ندارد، بنابراين نويسنده حرفه اي نداريم و شايد يکي از دلايلي که به سطح جهان نمي رسيم همين باشد.

اگر بخواهيد از نظر اقتصادي بررسي کنيد بايد همين نويسنده ها را هم روي سرمان بگذاريم که هنوز دارند کار مي کنند. خود من دارم سه جا کار مي کنم. بعد فکر کنيد چطوري مي خواهيد بنويسد؟ بايد از زندگي ات بزني. من مي گويم تمام اين مشکلات قبول. ۹۰ درصد مشکلات نويسنده ما در اين جامعه اقتصادي است. کسي که همين را قبول کرده است، چرا اين همه زجر را تحمل کرده است و دارد مي رود به قهقراِ؟ همان دو ساعتي که مي نويسد چرا درست نمي نويسد؟ من نبايد اين دو ساعت را به مخاطب فکر کنم. بايد فکر کنم که ادبيات بماند.

من يک دوره سه سال نشستم تاريخ خواندم و ديدم واقعاً آدم را دگرگون مي کند. چون تاريخ را نخوانديم، فکر مي کنيم اتفاق هايي که مي افتد نو است.همه اين چيزهايي که داريم مي بينيم و مي خوانيم اتفاق افتاده است. دوره مغول، صفويه و… ولي ما نشستيم و داريم مي چرخيم دور خودمان و مي گوييم چرا اينجوري شد؟

يک نقص ديگر هم وجود دارد. انگار داستان نويس هاي ما در اجتماع نيستند. يک طبقه خاصي الآن نويسنده شده اند که حالايک ژستي هم درونش است. کلاس هاي داستان نويسي که خودتان هم داريد برگزار مي کنيد چقدر کمک مي کند و چقدر کارکرد منفي دارد در دادن اعتمادبه نفس بيجا به افراد؟

اينکه نويسنده هاي جوان اصلاً در فضاي واقعي نيستند يک بخشش عادي است، اينکه ترس دارند چيزي بنويسند که چاپ نشود. اين تا ۱۰ درصدش براي من قابل قبول است. ۹۰ درصدش براي اين است که اصلاً زندگي نمي کنند. نويسنده مي خواهد ادا دربياورد که همه چيز را مي داند، مي شود يک اقيانوس با عمق يک بندانگشت، فقط اطلاعات مي دهد. يک کتاب تاريخي خوانده و عين همان را آورده است نه تحليل مي بيني نه نگاهي. اين روزها کتاب هاي نويسنده هاي جديد را دارم مي خوانم. اصلاً تجربه زيستي ندارند. اين را با همان جمله اولش مي شود فهميد. تو وقتي تجربه نويي در زندگي داري، سعي مي کني کلمات نويي هم برايش بياوري. وقتي حس ات تقليدي باشد کلماتت هم تقليدي است.

من خودم الآن کلاس داستان نويسي دارم. در کلاس هايم به هيچ عنوان سعي نمي کنم که فن ياد بدهم به طرف. مي خواهم بگويم يکسري قوانين هست اينها را ياد بگير و سعي کن اينها را بشکني. فن شکستن نياز به زندگي کردن دارد. کسي که نويسنده است، کلاس داستان نويسي نه نويسنده ترش مي کند، نه خراب ترش مي کند. کسي هم که نويسنده نيست، دو هزارتا هم کلاس برود، نويسنده نمي شود.

اگر موافقيد در ادامه به دو کتاب اخيرتان بپردازيم. يکي مجموعه داستان کوتاه «آرام در سايه» و ديگري رمان «ماهو» که انتشارات نيلوفر اخيراً منتشر کرده است. شما به فرم خيلي اهميت مي دهيد، چطور بعضي جاها به سمت شکسته نويسي رفته ايد؟

من در داستان نويسي يک اصل براي خودم گذاشتم که تا جايي که مي توانم شکسته ننويسم؛ چون اعتقاد دارم در ادبيات تنها وسيله اي که براي درگيرکردن خواننده داريم نثر است و اگر نثرت محاوره اي بشود، خواننده مانند عمل شنيدن، از روي متن رد مي شود، چون مي خواهد ببيند بعدش چه مي شود و اين ديگر مي شود گفتاري. من دوست دارم داستان تا جايي که مي شود نوشتاري باشد نه گفتاري. مگر اينکه مجبور بشوم. ايجاد لحن توي متن خيلي سخت است، چون دوست دارم با نحو و لحن خواننده را در متن نگه دارم.

يعني وزن ادبيات را بيشتر از ماجرا مي دانيد؟

نه. مي خواهم آن ماجرا همزمان با ريتم و نثرم پيش برود. نمي خواهم نثرم جا بماند و طرف برود دنبال ماجرا چون وقتي گفتاري مي نويسي خواننده مدام به بعدش فکر مي کند. داستاني که ادبيات ندارد را بايد گفتاري گفت. ما حکايت هاي عوفي را مي خوانيم نمي خواهيم به پند و اندرز برسيم. زيبايي نثرش ما را جذب مي کند. خيلي ها به من مي گويند که روي نثر سخت گير هستي، منظور من اين است که تو قصه گو هستي ولي بايد ادبيت داشته باشي.

دوست دارم خواننده وقتي داستان مرا مي خواند دست کم دو سه مدل چينش کلمات و کلمات جديد هم ياد بگيرد. چون من حتي از کلمات قديمي يک حس جديد مي خواهم. نمي خواهم کلمات دم دستي خودمان را به کار ببرم. نوع چينش کلمات را عوض مي کنم تا به آن حس برسم. الآن دارم رمان جديدي مي نويسم. وقتي تمام مي شود يک صفحه اش، ضبطش مي کنم و گوش مي کنم که ريتمش را ببينم، چينش کلماتش را. برايم خيلي مهم است که خواننده بدون واسطه و فقط با کلمات به آن حس من برسد.

بي توجهي به همين امور سبب شده است که در اين دوره نثر ما خوب نباشد و اين موضوع کلمات را از بين مي برد و واژه ها فراموش مي شود. وقتي کلمه از بين رفت، يعني انديشه از بين رفته است. فکرت مي شود يک چارچوب خاص کوچک. دايره واژگاني ما همين جور دارد آب مي رود تا آنجايي که ما اصلاً فکر نمي کنيم. هرچقدر واژگان بزرگ تر باشند دايره فکري بزرگ تر مي شود. جوان هاي الآن اصلاً حرف نمي زنند، مانند تلگراف، مورس مي زنند. اين بخواهد داستان نويس بشود چه اتفاقي مي افتد؟

ورود واژگان جديد به نوعي نشانه پويايي زبان نيست؟

زبان پوست مي اندازد. اين را قبول دارم. مثل يک موجود زنده است، ولي وقتي خودمان ديگر زنده نيستيم، زبان با چه زندگي کند؟ زبان با انديشه زندگي مي کند و نو مي شود. وقتي انديشه از بين مي رود، زبان هم از بين مي رود. وقتي زبان تو شده تلگرافي و مورسي، چه جوري مي خواهي توصيف کني؟ يعني همه چيز دارد مي شود کليشه. در شبکه هاي مجازي شما ببيند کلمات دارند تبديل مي شوند به شکل. طرف قلب مي فرستد به جاي اينکه بگويد دوستت دارم. اين قلب يعني چه؟ يعني حذف کلمه. انديشه ات مي شود نقاشي، شکلکي. خب اين فاجعه است ديگر.

شما در رمان و داستان هايتان از روايت جلوتر مي رويد و مي رسيد به فرا روايت؛ يعني اين آدم توي داستان شما جلوتر از يک شخصيت مي رود و شما به نوعي دنبال روان شناسي در قالب داستان مي رويد.

من در ماهو يک دغدغه داشتم که چرا ما در داستان يک جوري خود جامعه را جراحي نکنيم؛ واقعاً منظورم ديالوگ بود. مي خواستم بگويم که معضل ما در اين جامعه ديالوگ است. ما ارتباط برقرار کردن کلامي بلد نيستيم. چون اصل اولش قبول کردن موجوديت طرف مقابل است با همه خصوصياتش. وقتي قبول مي کني با طرف ديالوگ برقرار کني، يعني تو مخالف صددرصد من هم باش اما بيا باهم حرف بزنيم. ديالوگ در جامعه ما گرفتن مهر تاييد است. من حرف مي زنم که تو تاييد کني، نه اينکه نظرت را بگويي. رمان ماهو حجيم تر از اين بود. خيلي خلاصه اش کردم و تمام منظورم اين بود که اين ديالوگ معضل ما است. دغدغه پشتش اين بود که ببينم چرا رسيديم به اينجا. از کجا رسيديم به اينجا. اين تصادفي نبود. عقبه داشت.

 روزنامه ايران، شماره ۶۴۲۷ به تاريخ ۹۵/۱۱/۱۸، صفحه ۱۰ (ادبيات)

چرا نظرتان را نمی نویسید؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

مطمئن باشید که نظرات شما بسیار دقیق مطالعه خواهد شد و به آن پاسخ خواهیم داد.
هر نظری که برای ما می‌نویسید قوت قلبی برای ما خواهد بود.
از شما متشکریم که با نظراتتان به ما انرژی لازم برای ادامه کار را می دهید.

enemad-logo