گزینه مهاجرت و فاصله رویا تا واقعیت

در گفت‌وگو با نویسنده کتاب «مادام دوژاپل»؛

0 21

در وهله نخست، درباره سابقه فعالیت‌هایتان در حوزه ادبیات بگویید

  • راستش من در دبیرستان ریاضیات خواندم، در دانشگاه نقشه‌برداری و در هلند مهندسی تکنولوژی ساختمان؛ رشته‌هایی که به‌ظاهر هیچ ارتباطی به ادبیات و ‌نویسندگی ندارند. اما من فکر می‌کنم برای انتقال مفاهیم ریاضی و مهندسی هم نیازمند ادبیات صحیح هستیم. ادبیات، علی‌الخصوص ادبیات کلاسیک ایرانی (بیشتر ادبیات منظوم مد‌نظرم است؛ مخصوصا آثار شاعری مثل حافظ) تاثیر بسزایی در شخصیت من داشتند. نوشتن همیشه برای من مثل مدیتیشن بوده است. به وقت غم و شادی نوشته‌ام. هرچند که پراکنده نوشتم و البته به دلایلی هیچ‌وقت به‌دنبال چاپ کردن نوشته‌هایم نبوده‌ام. شاید یکی از دلایلش نوشتن در فضای مجازی بوده و البته تشویق‌های دوستان و گاهی اساتید ادبیات و نویسندگان که متاسفانه باعث شده بود، خیلی به چاپ نوشته‌هایم فکر نکنم.

به‌تازگی کتاب «مادام دوژاپل وافلِ بلژیکی دوست داشت» را از سوی نشر آفتابکاران به چاپ رسانده‌اید. درباره موضوع، درونمایه و فضای کتاب توضیح دهید.

  • نام کتاب البته مشمول ممیزی شد و نهایتا به‌نام «مادام دوژاپل، وافل بلژیکی دوست داشت» انتشار یافت. فکر می‌کنم نام کتاب، درست شبیه کلید در ورودی هر کتاب است و شاید اولین چیزی که مخاطب را به دنبال خود می‌کشاند. به نظر من لزومی ندارد که اشاره مستقیمی به محتوای کتاب داشته باشد؛ کمااینکه اسم کتاب من برگرفته از یک جمله در کتاب است.
    این رمان شامل دو داستان مجزا از دو همسایه مهاجر است که هرکدام راوی داستان زندگی خود هستند. ماجرا در آپارتمانی قدیمی واقع در شهر بروکسل اتفاق می‌افتد و خواننده در جریان کتاب با فضای آن و شهر تا اندازه‌ای آشنا می‌شود. متاسفانه در چند خبرگزاری معتبر، اطلاعات کاملا اشتباهی راجع‌به کتاب نوشته شده بود و همگی همان اطلاعات نادرست را فقط برای پر کردن ستون خبری‌شان از روی هم کپی کرده بودند! رمان را به شیوه سیال ذهن نوشته‌ام؛ چون فکر می‌کنم هرچند که در دنیای واقعی ما از نقطه آ به ب در حرکت هستیم، اما اکثر مواقع گذشته‌مان را با خود حمل می‌کنیم و گاهی سری به آینده ناشناخته‌مان می‌زنیم. درست شبیه حرکت زمین در منظومه شمسی و حرکت منظومه شمسی در کهکشان لایتناهی. همان‌طور که حرکت‌های گردشی به دور ستارگان و به سمت جلو داریم، همان‌طور هم شاهد انفجار ستاره‌ای هستیم که هزاران سال نوری پیش در کهکشان منفجر شده است و تازه نورش به زمین ما رسیده است.

خلق شخصیت‌ها چطور پیش رفت و شکل گرفت؟

  • مرد و زن داستان من، آتیلا و همسایه‌اش سنا هم گاهی به گذشته‌شان برمی‌گردند، گاهی در اکنونِ بی‌تلالوشان متوقف می‌شوند و گاهی آینده را به تصویر می‌کشند. آتیلا موجودی منزوی‌ست که از گونه‌ای عقده ادیپ رنج می‌برد. تمامی زندگی‌اش را به‌نوعی از دست داده اما هنوز پررنگ‌ترین رنج زندگی‌اش، رنج‌های مادرش است. آتیلا داستانش را از پایانی‌ترین قسمت زندگی‌اش آغاز می‌کند؛ نقشه‌برداری که حتی گاهی از زدن یک میخ درست به زمین عاجز است. مردی که پر از حقارت و عقده‌های درمان‌ناپذیر است، حالا پا به سرزمینی (بلژیک) گذاشته که به خیال خودش، سرزمین موعود است و فکر می‌کند می‌تواند با داشتن ابتدایی‌ترین حقوق زندگی از جمله کار و پاسپورتی بلژیکی، به آمال از دست رفته‌اش برسد. آتیلا بحران شخصیتی دارد، گذشته رهایش نمی‌کند، با زمان حال دست در گریبان است و آینده، جانش را به یغما می‌برد.
    سنا، زن همسایه هم مهاجر است و توسط همسرش از مراکش (شهر طنجه) به بروکسل آمده است. زندگی‌اش هیچ‌شباهتی به رویای ساختگی در ذهنش راجع به اروپا ندارد. ابراهیم، همسرش مردی ‌تا اندازه‌ای زن‌ستیز است که از صبح زود تا پاسی از شب کار می‌کند تا امورات زندگی‌شان را بگذراند. سقف رویاهایش کوتاه است و تمامی آرزویش، داشتن کودکی‌ست که نامش را شاید زکریا و یا حلیمه بگذارد. زن برایش به مثابه زمینی‌ست که دانه‌اش را در او می‌کارد و درو می‌کند. سنا اما بلندپرواز است و مدرن. دلش نمی‌خواهد شبیه عزیزه، همسایه رو‌به‌رویش که پنج کودک دارد باشد. راستش در اینجا دوست دارم گفته‌های طراح جلد، دوست نازنینم بهزاد اسکندری عزیز که نقاش بسیار زبردستی هم است را در تکمیل فضای کتاب بیان کنم. «هر دو شیء نقشی استعاری دارند. میخ خمیده و کج و معوج، استعاره از شخصیت مرد داستان است. خمیده از سرخوردگی و حقارتی که حاصل شماتت خود و دیگران است. میخی که هرچه کوبیده شد، نفوذ نکرد، چون جایی ایستاد که مال او نبود. دست منقطع و معلق، استعاره از شخصیت زن داستان است؛ زنی که با تصور عشق و آمال گره‌گشایی از بخت خود و مادر، ترک زادگاه کرد؛ اما آنچه حاصل شد حسرتی خورنده بود. نقش تازه صعب و طاقت‌فرسا و چرکین، بازگشت ناممکن. در این میان تنها گریز، خیالی محال و ناخودآگاه… چه می‌شد اگر بختش از ابتدا در آغوشی همچو آنکه بالاسر خانه‌اش می‌پلکید، گشاده می‌شد.»

به نظر می‌توان از عنوان‌بندی‌های متفاوت همچون «کمو وسستا»، «دژاووست»، «همان‌جا که گربه سفیدرنگ پشمالویش لونا نام دارد» و «باد بی‌منت طنجه در سرم می‌پیچد» به عنوان یکی از شاخصه‌های این اثر یاد کرد. در این‌باره بگویید.

  • هربخش کتاب با پیش‌گفتاری آغاز می‌شود. به نظر من شبیه ویترین یک مغازه است که خواننده را به دنبال خودش می‌کشاند. پیش‌گفتارها به‌گونه‌ای متأسی از متن هر بخش هستند؛ بدون اینکه عینا تکرارکننده متن درون هربخش باشند. عناوین هربخش، جملات کلیدی هر بخش هستند. خواننده امروزی متاسفانه وقت برای خواندن کتاب‌های چند‌صد صفحه‌ای ندارد! و گاهی ترجیح می‌دهد که به چشم برهم زدنی سر از محتوای کتاب دربیاورد. پیش‌گفتارهای کوتاه، خواننده کنجکاو را تشویق به دنبال کردن می‌کند. راستش من اهل مطالعه کردن هستم ولی پیش‌تر، این‌گونه از آغاز هربخش را در هیچ کتابی ندیده‌ام و شاید هم این امضای مخصوص من در نوشتن باشد. البته که من در ابتدای راه نوشتن هستم و هنوز بسیاری راه نرفته مانده است.

درباره ادبیات کمینه‌گرا و جایگاه آن در داستان‌نویسی معاصر و همین‌طور کتاب شما توضیح دهید؟

  • «کم‌گوی و گزیده گوی چون دُر/ تا ز اندک تو جهان شود پُر» این یک بیت از شعر نظامی گنجوی است که هشت قرن پیش سروده شده است. این نشان از ادبیات و فرهنگ غنی ایران دارد که شاعران و نویسندگان ما قرن‌ها پیش‌تر از اینکه در غرب خبری از ادبیات مدرن و مینی‌مالیستی باشد، آن را به‌صورت ایجاز، علی‌الخصوص در اشعارشان به کار برده‌اند. شعر حافظ پر است از داستانک‌هایی که در چند بیت خلاصه شده‌اند. مثلا همین یک بیت، اشاره به داستان آدم و حوا دارد و به نوعی تمامی داستان را در همین یک بیت زیبا گنجانده است: «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود/ آدم آورد در این دیر خراب آبادم.» همچنین ایجاز را در رباعیات خیام می‌بینیم، در جایی که می‌گوید: «آن قصر که جمشید در او جام گرفت/ آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت/ بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر/ دیدی که چگونه گور بهرام گرفت.» خیام تمامی ماهیت خلقت را از آغاز تا پایان، در یک رباعی جا داده است. و صدها سال بعد جریانی به نام مینی‌مالیسم در ادبیات، هنر و معماری غرب راه پیدا می‌کند. جایی که میس‌فان د روهه (معمار آلمانی- آمریکایی قرن بیستم) شعار معروفش را در باب مینی‌مالیسم سرمی‌دهد: Less is more. من فکر می‌کنم ما تا چند قرن پیش در خیلی از زمینه‌های مختلف علمی، هنری و ادبی، آوانگارد بودیم که متاسفانه در گذر قرون، کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شده است. البته برای من مینی‌مالیسم از جایی در زندگی‌ام آغاز شد که از همه زندگی‌ام گذشتم. یک چمدان به دست گرفتم و به همراه خانواده‌ام هجرت کردم.

در حال حاضر کتابی در دست نگارش یا آماده انتشار دارید؟

  • راستش هنوز کتاب جدیدی در دست ندارم اما ذهنم پر از داستان‌های ننوشته است که نمی‌دانم اول کدامشان را روی کاغذ بیاورم.

منبع: روزنامه آرمان ملی/ گفت‌وگوکننده: بیتا ناصر

چرا نظرتان را نمی نویسید؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

مطمئن باشید که نظرات شما بسیار دقیق مطالعه خواهد شد و به آن پاسخ خواهیم داد.
هر نظری که برای ما می‌نویسید قوت قلبی برای ما خواهد بود.
از شما متشکریم که با نظراتتان به ما انرژی لازم برای ادامه کار را می دهید.

enemad-logo