سندی مؤمنی- رمان «گلاشرفیها» بدون شک خواننده را غرق در شادی کودکانهای میکند که در پیوند با درد بزرگ شدن، به تکهای از جادوی سیاه بدل میشود. شخصیت اصلی رمان، شخصیت مجموعه داستان نویسنده در کتاب قبلیش است. «شهری» یا «شری» یا همان شهربانویی است که در آباده زندگی میکند، عاشق کتاب خواندن و فیلم دیدن است و در گلاشرفیها عشق خواندن و نقاشی تصاویر داستانها در او پرشور روایت شده است. شری در گلاشرفیها مانند داستانهای «شاهزادهای سوار بر ماشین مشتی ممدلی»، با دیگر دختران متفاوت است. افکار و هیجانات او معنای خاصی به شخصیت او دادهاند. معنایی که جز در سایۀ دلبستگی به قصهها میسر نیست. در گلاشرفیها نویسنده از تکنیک داستان در داستان استفاده کرده است. ایدۀ محوری رمان، روایت داستانهایی است که قرار است کلانروایت رمان را پشتیبانی کند. نام این کلان روایت را «راز نرسیدن» گذاشتهام. ساختار رمان دو تکه است. تکۀ اول روایتهایی از ننه سرماها میخوانیم و در ادامه غول دلسیاه و ملکوس دیو و دختر انار و تالار آینه و تکۀ دوم[۱] و نهایی، داستانی که متمرکز بر موقعیت شری در وضعیتی خاص است که مبین واقعیت تلخی از داستانهای تکۀ اول است.
****
از مفاهیم تعیینکنندۀ رمان میتوان به پنج مفهوم اشاره کرد:
نخست: تفاوت بین نسلها که به موضوع پذیرش و پرسشگری اشاره میکند.
دوم: روایت شکلگیری حافظۀ فرهنگی از طریق ادبیات که به خوبی از پس زنده کردن سالهای گذشته برآمده و حس نوستالژی قدرتمندی را از طریق باورهای عامیانه و بازیهای کودکانه و طبیعتی که امروزه دستخوش تغییراتی شگرف شده، در متن ایجاد کرده است.
سوم: خشونت علیه زنان که زیر سایۀ ناامنی روانی، مروج نوعی تنهایی و طرد از سوی مردان در جامعۀ بسته و مردسالار است.
چهارم: خواندن و تخیل برآمده از آن که در خدمت شخصیتپردازی شری است و او را هم به عنوان شخصیت اصلی و هم به عنوان دختری نوجوان از سایر دخترهای مکان روایت رمان (آباده) جدا میکند.
پنجم: راز نرسیدن ننهسرماها به عمو نوروز و پیوند آن با ماجرای شری و کریم که گویا به پرسش فصلهای نخستین رمان پاسخ میدهد. شری در پایان میداند چرا ننه سرما و عمونوروز با هم ملاقات نمیکنند و درک میکند چهطور با وجود خوبیهایی که در کریم وجود دارد، نمیتواند به ازدواج با او فکر کند.
در بخش پایانی این نوشتار تلاش خواهم کرد به این پرسش نیز پاسخ بدهم:
آیا محتوا و نحوۀ روایت توانسته است، ساختار منجسمی به رمان ببخشد؟
شهربانو بهجت- نویسنده گلاشرفیها
مفهوم نخست: شکاف میان نسلها
گلاشرفیها تقابل دو نسل قصهگو و نوجوانان مشتاق شنیدن قصه را به خوبی نشان داده است. خانمجون مادربزرگ پدری شری، اولین قصهگویی است که رمان معرفی میکند. بعد از آن ننه قندی هم روایت خود را دارد.
شکاف میان نسلی بین خانمجون و شری در فصل اول، کاملاً واضح است.
وقتی خانمجون ماجرای خواب ماندن پیرزن را به وقت آمدن عمونوروز میگوید شری میپرسد و خانمجون پاسخ میدهد:
«خُب چرا عمونوروز که این همه راه رو کوبیده و اومده تا دروازۀ شهر؛ اون هم بعد یه سال که انتظار میکشیده تا روز اول بهار برسه، یه بار هم که شده یار جونیش رو بیدار نمیکنه؟
با صدایی محکم که معنایش این بود که این فضولیها به تو نیامده گفت: تا بوده و نبوده همین بوده.» (بهجت؛ ۱۴۰۲ :۱۲)
در پایانِ همین فصل وقتی شری میخواهد از فرشتهها بپرسد خانمجون دوباره او را دعوت به سکوت میکند:
«اومدم از جایگاه فرشته بپرسم ولی اصلاً اجازه نداد حرف بزنم. گفت: دیگه فریشته ملائکه کار ما نیست. قدرت خداست و نه کار بازی.
اینجور موقعها انگشت سبابهاش را بالا میآورد انگار بخواهد مرا تهدید به تنبیه کند: دیگه علم ما به اینها قد نمیده.» (بهجت؛۱۴۰۲ :۱۴).
خانمجون از نسلی است که هیچ سئوالی در آن نیست. فقط پاسخ وجود دارد و پذیرش قطعی نسبت به پاسخها؛ اما شری، نمایندۀ نسلی است که تردید میکند و پرسش دارد و پاسخهای از پیش آماده را نمیپذیرد. میخواهد چون و چرا کند و چرایی برایش مهم است. تقابل سنت در هیأت پذیرش و مُدرنیته در قامت پرسشگری، شکاف بین نسلها را به خوبی نشان میدهد.
بازنمایی این شکاف در رمان گلاشرفیها، مفهوم تغییر و شکلگیری تفکر انتقادی در نسل جدید را نشان میدهد.
مفهوم دوم: شکلگیری حافظۀ فرهنگی
حافظۀ فرهنگی از طریق ادبیات شکل میگیرد و بخشی از این شکلگیری در گروی زنده کردن گذشته است؛ چراکه ادبیات جادویی دارد که میتواند گذشتههای دور را زنده کند. در گلاشرفیها حافظۀفرهنگی در قالبهای زیر خود را نشان میدهد:
نخست: در یادآوری آغاز سال جدید در فصل «سال تحویل و ننهسرماهای بیعرضه»
«وقتی صدای گامب توپ بلند شد و تلویزیون اعلام کرد: آغاز سال ۲۵۳۵ شاهنشاهی همهمان تعجب کردیم. نه از حرکت نکردن تخممرغ، بلکه از سالی که اعلام شده بود. فقط بابا بود که گفت: اوستا حسین دیروز تو مغازه یه حرفهایی زد ها. میگفت دیگه میخوان تو سال خدا و پیغمبر هم دست ببرن؛ اما من درست حالیم نشد. پس بگو چی میگفت.» (بهجت؛۱۴۰۲ :۸).
دوم: در باورهای عامیانه در فصل «سنگینی نگاه فخری بر انار یاقوت»
«از نظر خانمجون یک دانه انار هم اگر از دست میرفت و خورده نمیشد کراهت داشت. خانمجون میگفت: توی هر انار یک تکدونه انار بهشتیه. چه معلوم اون دونهای که از دستت در رفته همون دونۀ بهشتی نباشه.» (بهجت؛ ۱۴۰۲ :۶۰).
سوم: بازیهای کودکانه در فصل «دانۀ انار جادو در جهان مردگان»
«من و اشرف و جمیله و شهین تخممرغهایمان را جوری در دست گرفتیم که فقط سرش پیدا باشد. تخممرغ را زدم به تخممرغ اشرف و آن را شکستم: واچول! اشرف تخممرغش را سر و ته کرد. داشتم برنده میشدم که جمیله رفت توی خانهشان و تخممرغش را آورد. تخممرغ او از همه سفتتر بود و برنده شد.» (بهجت؛۱۴۰۲ :۶۸)
از طریق مفاهیمی که به آن اشاره شد، زنده کردن حس و حال گذشته به خوبی به مخاطب القا میشود و اجازه نمیدهد در گذر زمان رویدادها و تأثیرات خاص از باورهای عامیانه و یا بازیهای کودکانه به دست فراموشی سپرده شود.
مفهوم سوم: خشونت علیه زنان
در رمان گلاشرفیها، خصوصاً در فصل ننهسرماهای ایرانی و خارجی، تصویری که از زنان و موقعیت آنها ارائه میشود، بدون شک بازنمایی نوعی ناامنی روانی برای زنان از جانب مردان است.
خشونت سریالی مردان علیه زنان در متن، در قالب خشونت شوهر علیه همسر و خشونت فرزندِ پسر علیه مادر و همدستی زنان با دنیای مردسالار علیه زنان دیده میشود.
زنانی که در این فصل از زبان شری معرفی میشوند از سمت شوهرانشان طرد شدهاند:
«ننهبزرگیِ اشرف همسایه روبهروییمان هم ننه سرمای دیگری بود. شوهرش قالش گذاشته و رفته بود از دهات دور و بر زن گرفته بود. آنهم نه یکی سه چهار تا….
زندگی خانمجون در جاهایی شبیه ننهبزرگی اشرف بود. البته خانمجون هیچوقت پروندۀ زندگیاش را برای ما رو نمیکرد؛ اما به گوشمان رسیده بود که شوهرش نانجیب از کار درآمده و سرش هوو آورده بود.» (بهجت؛ ۱۴۰۲ :۱۸).
در ادامه خشونت پسر علیه مادر را نیز شاهد هستیم:
«پارسال آخرهای اسفند که طلعت بندانداز آمده بود خانهمان صورت مامان را بند بیاندازد بعدِ مامان، خانمجون نشست زیر دستش. همانوقت عموابرام از در خانه که همیشه باز بود آمد تو و وقتی خانمجون را دید که روی صورتش گرد سفیدی پهن شده و طلعت دارد صورتش را بند میاندازد عصبانی شد صدایش تا توی کوچه هم پیچید: خجالت داره ننه! قباحت داره! اون هم تو این سن و سال. بعد کوزۀ گوشۀ ایوان را که خانمجون تازه جوانههای تازه توک زدۀ عدس را با جوراب شیشهای رویش دوانده بود، بُرد بالای سرش و محکم کوباند کف ایوان و رفت.» (بهجت؛۱۴۰۲ :۱۹).
در نهایت، میراث جامعۀ مرد سالار، در پذیرش موقعیت فرودست زنان و نیاز قطعی آنان به مردان، در باورهای خانمجون در ارتباط با ازدواج شری با کریم خود را نشان میدهد:
«خانمجون دستبردار نبود: باشه مگه شوهر کردن عیبه. از خداشون هم باشه همچین خواستگاری بره برای دختر خودشون. مادر اینها چشم ندارن ببینن. ماشاءالله کریم هم کاریه هم اهل هیچ فرقهای نیست. این دوره که همه جوونها سیگار دستشون میگیرن که پُز بدن. این دوره که غافل بشی ازپسرت گرتی میشه، این کریم فقط به فکر کاره. یه پاش اینجاست یه پاش اصفهان برای کار. تا چند سال دیگه خودش کار و بارش میگیره و یه کاسبی برای خودش راه میندازه.
آخه خانمجون حالا که وقت شوهر کردن این بچه نیست.
بچه کجا بوده! کی از کریم بهتر؟ نکنه میخوای گیر یه نامسلمون بیفته. خودمون کم به سرمون اومده.
نخ روال را دور سبابهاش پیچاند. صدایش بلندتر شده بود: بذار اقلِِکم این دختر آخر و عاقبت داشته باشه. سیاهبخت نشه.» (بهجت؛۱۴۰۲ :۱۰۱).
در این بخشها از رمان، تفکرات سنتی اجازه نمیدهد زن در نقشی غیر از همسر و مادر ظاهر شود و بازتولید این اندیشه، موقعیت فرودست زنان را تثبیت کرده است.
مفهوم چهارم: شخصیتپردازی
اشتیاق شخصیت اصلی به خواندن و تخیلات او که منجر به نقاشی میشود، از ویژگیهای منحصر به فرد شخصیت رمان است. در کنار این خصلتها، کشمکش شخصیت اصلی رمان نیز حائز اهمیت است.
«در بهترین داستانها کشمکش در سه سطح اتفاق میافتد:
کشمکش بیرونی مانند جنگ و زلزله و غیره و کشمکش میان فردی که میان شخصیتهای اصلی است و کشمکش درونی که درون شخصیت اصلی شکل میگیرد» (آن جونز،۱۳۸۹ :۹۰).
کشمکش در شخصیت شری در گلاشرفی ها از نوع درونی است. او این کشمکش را در سه سطح تجربه میکند:
سطح اول در مواجهه با شخصیتهای قصههاست. آنجا که نمیتواند بیعرضگی ننهسرما را تحمل کند و به دنبال چرایی عدم روبهرو شدن ننهسرما با عمو نوروز است.
سطح دوم کشمکش در مدرسه و در رویارویی با برخورد مدیر مدرسه و برخورد فخری است. شری افکار و هیجانات ناشی از داشتن گوشوارهای زیبا را در مدرسه تجربه میکند؛ اما این تجربه با دو مانع برخورد میکند: عوض شدن برخورد دخترعمویش فرخی با او و احضارش به دفتر مدرسه برای دانستن اینکه آیا او نامزدی کرده و یا به عقد پسرعمویش درآمده است. در برخورد با این دو موضوع شری مدام در ذهنش درگیر اتفاقات قبل و بعد حضور گوشواره است و در نهایت مدام خود را سرزنش میکند که اگر طلا کر و کورش نکرده بود، میتوانست متوجه دلیل دادن گوشواره از سوی کریم باشد.
سطح سوم کشمکش درونی شخصیت، ناشی از برخورد او با کریم است. این سطح از کشمکش از میزان تأثیرگذاری بیشتری برخوردار است. در واقع هر سه کشمکش به صورت زنجیرهوار کُنشهای شخصیت اصلی را پشتیبانی میکنند. کشمکشهای درونی شخصیت رمان، علاوه بر پرداخت شخصیت، او را آماده میکند تا به مرحلهای از تحول و دریافت فهم جدیدی از قصه و پیوند آن با واقعیت شود. این پیوند در گروی دانستن قصهها و بودن در بطن ماجرایی است که در چهار فصل نهایی با آن روبهرو میشود: موضوع خاطرخواهی کریم، پسرعمویش. شری نمیداند چرا نمیتواند با وجود تمام خصایص برجسته در کریم او را بپذیرد:
«بابا و خانمجون بدشان نمیآمد که گوشوارهها توی گوشم باشند. کریم عیدها میرفت اصفهان و ماهیگُلی میآورد و میفروخت. همان عید بهترین ماهیگلیهایش را برای ما آورده بود. وقتی بستنی یخی زرد که بهش آلاسکا میگفتند تازه توی آباده آمده بود، یک گاری دستی کرایه کرد. توی کوچهها داد میزد آلاسکا! بستنی! بدو بدو که نوبرشه!
دم خانۀ ما هم آمد و به همهمان بستنی مجانی داد. خانمجون هر کاری داشت به او میسپرد. هر وقت به خانهمان میآمد مامان کلی کار برایش داشت. چون حسام از زیر کار دَرو بود. بابا هم که هیچوقت خانه نبود یا اگر بود وقتش را نداشت. هر میخی که میخواستیم به دیوار بکوبیم، هر چیز سنگینی که میخواستیم جابهجا کنیم، باید منتظر کریم میشدیم. اگر میرفتیم مسافرت کلید را میسپردیم به او. شبها میآمد خانۀ ما میخوابید. حواسش به باغچه و ماهیها بود. گلدانهای خانمجون را به موقع آب میداد.» (بهجت؛۱۴۰۲ :۱۱۸).
با مشخصاتی که شری از کریم در بخشهایی از رمان میآورد، نوعی اطمینان خاطر از خوب بودن کریم ذهن مخاطب را پُر میکند.
شری نمیداند با وجود این همه اطمینان خاطر و شناخت از شخصیت کریم چرا او را نمیخواهد:
«چرا کریم را نمیخواستم؟ چرا در مقابل حس نامزد شدن اینطور بر آشفته بودم. به خاطر برخورد مدیر و معاون مدرسه بود؟ یا به خاطر بچههای مدرسه که همه دورم را شلوغ کرده بودند؟ نکند به قول خانمجون با از دست دادن کریم گیر یک نامسلمان بیفتم و مثل ننهسرماهای همسایه بشوم یا عاقبت خانم هاویشام به سرم بیاید؟ شاید هم تکهای از غول دلسیاه توی وجودم نشسته بود که داشتم با کریم که اینقدر با من مهربان بود نامهربانی میکردم» (بهجت؛۱۴۰۲ :۱۱۹).
شخصیتپردازی شری و کشمکشهای درونیاش به نتیجه میرسد و او با تمام درگیریهای ذهنیاش با وجود اینکه مهربانیها و توجه زنعمو و کریم شامل حالش میشود و رضایت خانمجون و پدرش را دارد، به این نتیجه میرسد که گوشوارهها را بدون هیچ حرفی تحویل بدهد و این موضوع احتمالاً از او دختری میسازد که با زمان دریافت گوشواره بسیار متفاوت است:
«پردۀ برزنتی سفید جلوی در را سریع زدم کنار. درستش این بود که خداحافظی کنم یا به خاطر آش تشکر کنم. اما دندانهایم توی هم چفت شده بود و دهانم باز نمیشد. در را باز کردم و از خانه زدم بیرون. میترسیدم توی کوچه با عمو روبهرو بشوم. باید تا سرکوچه میدویدم. تازه میخواستم نفس راحتی بکشم که باز مزهای تلخ از ته و توی دل و رودهام بالا آمد و حلقم را سوزاند. مزهای که نه به کشک میبُرد و نه به آش. نه میتوانستم تُفش کنم و نه میتوانستم فرو بدهم. خودش بود، تکهای از غول دلسیاه.» (بهجت؛۱۴۰۲ :۱۳۵).
احتمالاً همینجاست که شری میپذیرد باید تکهای از غول دلسیاه را که به جانش نشسته است و گریزی از آن نیست، برای همیشه با خود داشته باشد و کسی چه می داند که این تکۀ آخری باشد یا نه!
مفهوم پنجم: راز نرسیدن
کلانروایت گلاشرفیها بر اساس رازی روایت میشود که شخصیت اصلی بتواند به پرسشهای بیشماری که در ذهنش بابت ننهسرما و عمونوروز ایجاد شده است پاسخ بدهد. این راز، راز نرسیدن است. رازی است که اگر ننهسرما را به عمو نوروز میرساند و یا سُنبلک را از جهان مردگان به زمین میآورد، شاهد تغییری شگرف در جهان طبیعت بودیم.
ایدۀ رمان «راز»[۲] نوشتۀ شهریار مندنیپور نیز بر اساس رازِ نرسیدن کلاغ به خانهاش در انتهای قصههاست. داستانِ راز، دربارۀ کلاغ قصههاست. کلاغی که در پایان قصهها به خانهاش نمیرسد و حالا عزمش را جزم کرده است که خانهاش را پیدا کند. کلاغ وارد قصهها می شود. در جشن عروسی ماهپیشانی از او میپرسد که خانهاش کجاست؟ به باغی که درخت نارنج و تُرنج دارد میرود از دختران زیبارویی که منتظر شاهزاده هستند میپرسد که خانهاش کجاست؟ از چوپان دروغگو میپرسد؛ اما هیچکس به او جواب نمیدهد. کلاغ وارد شهری میشود که شباهتی به دنیای قصهها ندارد. در این شهر از پیرمردهای ساکتی که به تماشای فوارههای آبی نشستهاند از پاسبان جوان و از دختر نقاش میپرسد که خانهاش کجاست؛ اما آنها نمیدانند خانۀ کلاغ کجاست. در پایان رمان، کلاغ که حالا در این سفر پیر شده است، بلبل قصهها را میبیند و از او می پرسد که خانهاش کجاست. بلبل به او میگوید شاید لازم است که کلاغ به خانهاش نرسد. شاید کلاغ میبایست فداکاری کند و برای به سرانجام رسیدن قصهها، قبول کند که به خانهاش نرسد و در نهایت به کلاغ میگوید این یک راز است که تو به خانهات نمیرسی.داستانِ راز با همان جملۀ پایانی قصهها به پایان میرسد :
« قصۀ ما به سر رسید کلاغه به خونهاش نرسید »
رمان مندنیپور متمرکز بر اندیشهای فلسفی است و در آن از تنهایی آدمها و ضرورتهای وجود قصه در دنیای مُدرن سخن میگوید و درست مانند رمان گلاشرفیها از قصههایی مانند ماهپیشونی و دختر نارنج و ترنج و چوپان دروغگو استفاده کرده است با این تفاوت که هیچ گسستی بین سفر کلاغ در قصهها وجود ندارد و ساختار رمان از انسجام روایی بالایی برخوردار است. راز نیز مانند گلاشرفیها بر حضور قدرتمند و تاثیرگذار قصهها و ضرورت وجودشان به دلایل مشخصی صحبت میکند. رمان راز به مخاطب گوشزد میکند در دنیای بی قصه تخیل جایی ندارد، در دنیای بی قصه فقط نهی میشنوید، در دنیای بیقصه آدمی تنهاست و در دنیای بیقصه زیباییها، نابود میشوند. رمان گلاشرفیها نیز ضرورت قصهها و تخیل بر آمده از آن را در دنیای واقعی شخصیت اصلی بازتاب میدهد. اگر شری دختری اهل مطالعه نبود و ذهن پرسشگرش پاسخهای از قبل آماده را میپذیرفت نمیتوانست در ماجرای خاطرخواهی کریم، تصمیم درستی بگیرد.
شباهت اصلی رمان گلاشرفیها با رمان راز در اندیشۀ مسلط بر رمان است. رازی که نهفته در قصههاست. این راز، در رمان راز، کلاغ را به خانهاش نمیرساند و در گلاشرفیها ننهسرما را به عمو نوروز و سنبلک را به گندمبانو. تفاوت گلاشرفیها با راز در حضور غول دلسیاه است که وارد قصه میشود و جهت رسیدن را تغییر میدهد. راز نرسیدن در روایت قصههایی که از فصل اول تا هشتم با آنها آشنا میشویم در پیوند با ماجرا شری و کریم به اوج میرسد و شری به آگاهی تازهای از موقعیت خود میرسد.
سندی مومنی- نویسنده و منتقد ادبی
پرسش از رمان: آیا محتوا و نحوۀ روایت توانسته است ساختار منجسمی به رمان ببخشد؟
قصهها اساس رمان گلاشرفیها را به وجود آوردهاند. این قصهها هستند که از پی هم میآیند و شری را برای فهم رویداد نهایی و اصلی رمان آماده میکنند:
«ویژگی قصه این است که مسئله مهمی از هستی را کوتاه و مشخص مطرح میسازد. قصه همۀ موقعیتها را ساده میکند. چهرهها به روشنی ترسیم و فقط جزئیاتی تعریف میشوند که بسیار مهماند. در قصهها، شخصیتها جنبۀ فردی ندارند و نمونۀ کلیاند…در قصه، بدی به اندازۀ نیکی وجود دارد. در همۀ قصهها خیر و شر به صورت اشخاص خوب و بد، اعمال خود را تجسم میبخشند. همانگونه که نیکی و بدی در هر عصر و زمانی در زندگی مانند امروز وجود دارد، هر دو جنبۀ آن نیز در هر انسانی دیده میشود. در حقیقت همین دوگانگی، مسئله اخلاقی را به وجود میآورد و مبارزه برای حل آن را موجب میشود» (بتلهایم،۱۳۸۴ :۲۲).
کاربرد محتوایی قصهها در گلاشرفیها غیرقابلانکار است. اما این قصهها چگونه و با چه میزان از کارآمدی در رمان به کار گرفته شدهاند؟ برای پاسخ به پرسش مطرح شده میبایست نحوۀ کاربست قصه در دل رمان را از نظر گذراند.
در فصل پنجم تحتعنوان «ملکوس دیو و بادهای بقچهپران» به دلیل نحوۀ روایت و تأکید شری بر خواندن داستان، دیگر با پرسشگری و مشارکت فعال شنوندۀ قصه، آنچنان که در فصل اول روبهرو بودیم، نیستیم. شری کتاب ملکوس را خوانده و حالا مشتاقانه میخواهد آن را برای جملیه و اشرف بخواند. نگارنده تصور میکند بهتر بود شری داستان را تعریف میکرد و در حین تعریف، گفتوگوهایی بین شری و دوستانش اتفاق میافتاد . حتی میشد این انتظار را از شری داشت که بازیگوشانه جاهایی از داستان را تغییر بدهد و به من و شمای خواننده نیز اطلاع بدهد؛ اما در این فصل تنها صدای شری را میشنویم که با خواندن از روی متن اجازۀ هیچگونه مشارکتی را به دوستانش نمیدهد و جمیله و اشرف بدون هیچ پرسش و پاسخی فقط به داستان گوش میسپارند. شری در ابتدای خواندن ابتکاری به خرج میدهد:
«میخواستم مطمئن بشوم که خوششان آمده. گفتم: اما تو این هیر و ویر فقط یکی بود که هنوز امیدوار بود. اگه گفتی کی بود؟ جملیه که سر تا پا گوش بود اخم کرد و گفت لوس نشو! بقیهش رو بخون. خیالم راحت شد که کارم گرفته. دوباره کتاب را باز کردم…» (بهجت؛۱۴۰۲ :۴۴).
اما بعد از آن تا پایان داستان که هفت صفحه به طول میانجامد دیگر هیچ صدایی از جملیه و اشرف به گوش نمیرسد. حتی در پایان داستان نیز عکسالعملی از جانب شنوندگان نمیخوانیم. هر چهقدر در فصل اول، قصه گفتن خانمجون و پرسشهای شری به روایت جان بخشیده بود و خواندن را جذاب میکرد در این فصل روایتی تخت و ساکن داریم. گویا رمان جلو نمیرود و قصه بیرون از رمان قرار گرفته است.
کارکرد گفتوگو را در میان تعریف کردن قصه از زبان دختران، میتوانید در فصل سوم تحتعنوان «غول دلسیاه و ننه سرمای جوان» بخوانید. آنجا قصهای تعریف میشود و مدام بین راوی و دیگران گفتوگو شکل میگیرد. در ذهن شری پرسش ایجاد میشود و همین رفت و برگشتهاست که روایت را خواندنی میکند و قصه را به ساختار کلی رمان وصل میکند.
اگر تصور میکنید این موضوع برمیگردد به نمایش شخصیت شری و متفاوت بودن او از دیگران به دو دلیل نمیتوان این توجیه را پذیرفت: نخست: نویسنده به راحتی میتوانست بین پرسشها و دغدغههای شری با دیگر دوستانش تفاوت ایجاد کند. دوم اینکه اساس انسجام رمان، نحوۀ روایت است و اگر روایت نتواند تکههای خود را حول محور ایدۀ مرکزی رمان که همان قصه و اشتیاق شری به قصه خواندن و شنیدن باشد حفظ کند، شاهد استفادۀ ابزاری از قصه خواهیم بود که با تأثیر و ضرورت قصه در رمان گلاشرفیها و شخصیت اصلی آن ناهمخوان است.
این موضوع در فصل هفتم «دانۀ انار جادو در جهان مردگان» نیز به شیوهای دیگر تکرار میشود. تکرار این وضعیت احتمالاً این ذهنیت را در مخاطب ایجاد میکند که نویسنده داستانهایی مربوط با ایدۀ اصلی خود انتخاب کرده و آنها را در فرصت مناسب وارد رمان میکند؛ اما مشکل آنجاست که این قصهها زمانی که به شیوهای تخت (منظور از شیوۀ تخت، روخوانی از قصههاست بدون هیچ بحث و گفتوگویی است) روایت میشوند، میزان کارآمدی و اثربخشی خود را در متن از دست میدهند. مضاف بر اینکه در قصۀ دانۀ انار و جهان مردگان پس از اتمام قصه وارد فضایی دیگر (بازیهای کودکانه) میشویم و از اساس، رشتۀ روایت گسسته میشود.
به جهت آنکه حجم بیشتری از رمان بر اساس روایت این قصهها است (هشت فصل ابتدایی بر اساس قصههاست و چهار فصل پایانی، داستانی است که موقعیت شری را در رویارویی با گوشوارۀ طلا و موضوع خاطرخواهی کریم نشان میدهد)، بنابراین میبایست روایت داستانیتری برای آن در نظر گرفته میشد.علاوه بر آن هنر نقاشی شری در رمان دیده نمیشود. گویا این هنر نیز جنبۀ تزئینی دارد و اساساً اگر از شخصیت شری جدا شود چیزی از او پیش چشم خواننده کم نخواهد شد.
نتیجهگیری
رمان گلاشرفیها افتتاحیه و اختتامیۀ درخشانی دارد. سرشار از تصاویر و انتقال احساسهای شیرین و نوستالژی است. رویداد مهمی که شخصیت اصلی را به تعبیری متفاوت از ابتدای رمان میکند، واقعهای مهم است که هنوز جزو مسائل جدی مربوط به حوزۀ خانواده و مفاهیم روانشناختی فردی و جامعهشناختی است. زیبایی و تأثیر این اتفاق به جهت آنکه با زبان ادبیات روایت شده است در ذهن مخاطب باقی خواهد ماند. به دلیل تمام مواردی که نوشته شد، قصههایی که بدون مشارکت شنونده در روایتی کمتر داستانی آورده شده است، با آنکه نتوانسته ساختار منسجمی را به کلیت رمان ببخشد؛ اما توانسته است در خدمت هستۀ مرکزی موقعیتی باشد که شخصیت اصلی با آن روبهرو میشود و این همان جادوی کلمات و اعتبار محتواست که گسستگی را در بخشهایی از رمان به جان شخصیت اصلی پیوند میزند.
—————————————————————————————————————————————-
کتابنامه
آنجونز،کاترین، راهداستان، ترجمۀ محمد گذرآبادی، تهران:هرمس۱۳۸۹.
بتلهایم، برونو، کودکان به قصه نیاز دارند، ترجمۀ کمال بهروزنیا، تهران:نشرافکار، ۱۳۸۴ .
بهجت، شهربانو، گلاشرفیها، تهران: آفتابکاران، ۱۴۰۲.
مندنی پور، شهریار، راز، تهران: انتشارات سروش، ۱۳۷۶ .
[۱] داستان در تکۀ دوم، داستانی است که نویسنده پیش از این با نام «سیبهای یاقوت لابهلای لجنها» در مجموعه داستان شاهزادهای سوار بر ماشین مشتی ممدلی نوشته است. در گلاشرفیها این داستان بسط و گسترش داده شده است و درونمایۀ جدیدی یافته است که از آن تحت عنوان راز نرسیدن یاد کردم.
[۲] نقد این رمان توسط نگارنده در شمارۀ ۹ فصلنامۀ نقد کتاب، صفحات ۲۲۹ تا ۲۳۹، در بهار ۱۳۹۵ منتشر شده اسنت.